روژانروژان، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

ماجراهای آبجی، داداشی

فرشته های زندگی ام دوستتان دارم از صمیم قلب و با تمام وجود

میدیش به مامان؟ نه!

یاد گرفته.  دخمل یه چیز جدید یاد گرفته.   . روژانی یاد گرفته از نه استفاده کنه.  بهش میگم شیر میخوری؟ نگاهم میکنه و میگه: نه ! میگم مامان اسباب بازیتو میدی به من؟ میگه: نه !  تازه اگه به چیزی که نباید برداره دست بزنه قبل از اینکه من چیزی بهش بگم میگه: نه! نه! نه! البته لازم به ذکره که وسیله مذکور رو بعد از گقتن نه برمیداره و فرار میکنه.  ولی خوب چه کار میشه کرد. دخمل مامانه دیگه................... ...
30 مهر 1390

بریم کجا؟ مام مام!

دخملی رو دیروز بردم حمام تمیز بشه. اومده بیرون باباش میگه کجا بودی؟ مام مام. بابا از ذوق نمی دونست چی بگه. غیر اون کلی حرف جدید هم یاد گرفته. بابا ماما دایا(زن دایی سارا) گم(گل) جوجو پش(پیشی) اینو من دای(دایی) بَ بَ (غذا) دُم دُم بدو بدو هــــــام دا(دالی) جای(چایی) الان که دارم اینا رو مینویسم داری با بابا و بابا جونی و دایی و مامان عزیزم بازی میکنی. افتادی به جون در کیف لب تاب هی باز میکنه هی میبنده.
28 مهر 1390

.:لا لا کرده دخمل:.

دخملی لالا کرده.  اما... اما چه لالا کردنی. اینقدر شلوغ کرد و سرو صدا که همه خسته شدن. بنده های خدا قیافشون دیدن داره. کلی از سر و کول بابا جونش بالا رفته. کلی با مامان عزیزم پاشکسته دنبال بازی کرده. آخر هم که دایی و زن دایی از دستش فرار کردن اومده سراغ من. میگه بووووووووووووو و سرش رو گذاشته رو متکاش کنار من. هنوز شیر از گلوش پایین نرفته خوابش برد. بابا جون هم کنارش غش کرده. چه خر و پفی هم میکنه. بیا و ببین. اما دخملی انقدر خسته است که انگار نه انگار. دیشب هم خیلی دیر خوابید. حدود ساعت 12.30 بود که تازه دراز کشید. صبح به زور از خونه آوردمش بیرون. حتی وقتی لباس هاش رو هم عوض می کردم بیدار نشد. قربونش برم...
23 مهر 1390

مامانی نکن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

الان خونه مامان عزیزم و بابا جونی هستیم. دخملی داره با مامان عزیزم بازی می کنه و خیلی خوشحاله. به مامان عزیزم می گه دوی دوی دوی دوی.  مامان عزیزم هم بغلش میکنه و میبوسدش. بعد هم اشاره می کنه به آّنمای کنار دیوار و میگه اینو. بعد هم انگور های مصنوعیی رو که توی آبه در می آره و میندازه زمین. دخمل نکن!!!!!!!!!!!!! مامان جان نکن!!!!!!!! ای داد من. روژانم مامان عزیزم تازه فش رو شسته. اصلاً خودت میدونی و مامان عزیزم. ...
22 مهر 1390

امان از دست این پدر و دختر

دخمل مامان با ین کاراش منو کشته دیگه. دو شب پیش که تو آشپزخونه بغلم بود یه دونه بادوم زمینی غلاف دار براشت و شروع کرد به شکستن غلافش با دندوناش. بابا روژان هم که خیلی نگران بود غر میزد که ازش بگیر خطر ناکه. خواستم ازش بگیرم نداد دیدم مشکل نداره وقتی شکست تف میکنه بیرون ولش کردم. اومدم جلوی تلوزیون بشینم که یهو جیغ زد. نگاش کردم چشماش پر اشک شده بود با ناراحتی دستش رو نشونم داد. بادومش نبود فکر کردم از دستش افتاده همونطور که به دور و برم نگاه می کردم گفتم: بادومت چی شد مامان؟ نگام کرد و به باباش که تو آشپز خونه ایستاده بود اشاره کرد و با شاکیانه گفت: نوی نوی نوی نوی به بابا گفتم: شما ازش گرفتی؟ لبخندش تبدیل شد به خنده قاه قاه و با سر ...
19 مهر 1390

پاهات کوش؟ اینه

روژانِ مامان یاد گرفته دستاش کدومن؟ پاهاش کجان؟ چشمش کدومه؟ گوشش کدومه و از همه با مزه تر دندونش کدومه؟ می گم: دندونت کو مامان؟ میگه: دون دون اینه صبح به صبح که از خواب پامیشه یه لبخند  به من میزنه و بعدش میگه: دَ دَ.    میگم: آره مامان دَ دَ. دوباره لبخند میزنه  و سرش رو میزاره رو متکا و به من نگاه میکنه تا حاضرشم . بعد از حاضرشدن با خوشحالی میره جلوی در میشینه و منتظر من میشه . بغلش میکنم و میآیم بیرون. یه خنده از ته دل میکنه و دوباره میگه. دَ دَ. توی راه گربه ها و پرنده ها رو نگاه می کنه به هر کدوم که میرسیم میگه: اینه. ...
17 مهر 1390

من

دوست دارم مامان که این قدر با نمکی.   دخملی کارای جدید یاد گرفته. دیروز که لباسش رو دادم دستش و مثل همیشه ازش پرسیدم این مال کیه؟ یه هو تو چشمام نگاه کرد و گفت مــــــــــــــــــــــــــــــــــــن داشتم از خوشحالی غش می کردم. خلاصه بعد کلی قربون صدقه رفتن رفتیم سراغ بازی. بابا جونیش یه عالمه توپ براش خریده. سروع کرد با اونها بازی کنه. با خودش حرف میزد و توپ ها رو می ریخت توی سبد اسباب بازیهاش و بعد دوباره اونارو می ریخت بیرون. دقت که کردم داشت می شمرد. یه دوو دی. تا سه می شمره. باور می کنی همش ده ماهشه اما تا سه میشمره. تا عصری بازی کردیم و کلی خوش گذروندیم. خیلی خسته شده بود. گذاشتمش تو جاش که ب...
17 مهر 1390

هوش یا سیاست

نمی دونم به این کارش بگم هوش یا سیاست. ولی کاراش خیلی جالبه. دخملم دیشب یه کار جالب کرد. وقتی داشتم بادمجون پوست می کندم امد سراغم... مثل همیشه دست آورد تا یه بادمجون برداره که ازش گرفتم. با کمال تعجب رفت عقب چند دقیقه ای با وسیله هاش ور رفت و بعد یه چوب شور آورد و بعد اونو انداخت تو ظرف بادمجون ها. با تعجب نگاش می کردم که دست آورد تا اونو برداره. کاریش نداشتم تا چوب شورش رو برداره که یه بادمجون برداشت و فرار کرد. گرفتمش و گذاشتمش کنار. دو دقیقه دیگه دوباره کارش رو تکرار کرد. تازه فهمیدم چه کار میکنه نقشه جدیدشه واسه دست زدن به وسایل من. حالا نمی دونم این کارش از هوش زیادشه یا از سیاستش. ...
13 مهر 1390

اولین یاداشت

وای خدای من دختر من نازترین دختر دنیاست دوستت دارم مامان جونم. خیلی نازی. خیلی قشنگی. امروز دو ماه و دو روز مونده به تولدت. کلی هم چیز یاد گرفتی. میدونی دیروز یاد گرفتی که کلاغه میگه غا غا و ببعی میگه بَ بَ و خروسه میگه قو قو. دختر گلم از هفته پیش به به و بابا رو هم یاد گرفتی. وزنت عالیه و قدت هم اندازه است. یه عالمه عکس ناز داری که برات گذاشتم تو فیسبوک. بعدا اگه دوست داشتی برو ببین. قربونت برم که عاشق دالی بازی هستی. هرشب بابات کلی باهات بازی میکنه. دیشب هم دنبال بازی رو یاد گرفتی. خودکار های منو با بابات پخش خونه کردی و دو تاش رو گرفتی تو مشت هات بعد هم از دستت بابایی فرار کردی تو بغل من. کلی سه تایی دور خونه دویدیم. خیلی خوش گ...
11 مهر 1390
1